بازی فلورنس
تک خال هر کنسولی،بازی های انحصاری آن است.سونی به آنچارتد و گاد او وار و دیترویت و … می بالد. بهترین بازی ریسینگ حال حاضر و حتی شاید تمام تاریخ، در اختیار مایکروسافت است. و نینتندو انقدر روی فرزند بزرگش، ماریو تعصب دارد که زیر بار عرضه ی آن برای کنسول های دیگر نرود.
و حالا فلورنس، حکم همان تک خال را برای پلتفرم موبایل دارد. حتی فراتر از این فلورنس حکم اعتبار و ابروی این پلتفرم را دارد. به طوری که اگر دیدید کسی پوزخندی زد و گفت “اآخر مگر موبایل هم بازی درست و حسابی دارد”، می توانید فلورنس را از چنته بیرون کشیده و رو کنید. تا موفق به ناک اوت حریفتان شوید.
البته که من هم قصد ندارم تا از موبایل به عنوان یک پلتفرم جدی گیمینگ دفاع کنم. خود من هم موافق این موضوع نیستم که مثلا بازی مثل جی تی ای سان اندرس برای گوشی عرضه شود و تمام شکوه و ابهت جهان مخلوق راکستار به صفحه ی 5 اینچی موبایل ها محدود شود.
اما دلیلی هم نیست که این پلتفرم را برای برداشتن لقمه های اندازه ی دهان خودش هم سرزنش کنم. تصور کنید چهار ساعت است که دارید با بلادبورن و یا دارکسولز سر و کله میزنید و در تمام این چهار ساعت شاید حتی 10 درصد بازی را هم موفق نشدید پشت سر بگذارید. از فرط خستگی و عصبانیت شدید، همچون بوکسوری که در راند دوازدهم شکست را متحمل شده، در تخت خود دراز میکشید. اکنون یک بازی سبک کوتاه و شیرین روی گوشیتان، بهترین راه برای فاصله گرفتن از دنیای دارک و مرگبار بازی های مذکور است.
برگردیم به فلورنس. بله. فلورنس یکی از همین بازی هاست. یک بازی کوتاه، خوشرنگ و دوست داشتنی که هرچند کمتر از یک ساعت زمان برای اتمامش نیاز دارید، اما چنان داستان دلنشین و ملموسی دارد که دست کم تا پایان روز، هنوز افکارتان در حال پرسه زدن در جهان آن است و احتمالا روزهای بعد هم مثل خود من، رسالت معرفی فلورنس به دوست و آشناهایتان را بر عهده می گیرید.
فلورنس اولین بازی استودیو سازنده اش می باشد. استودیوی استرالیایی کوچک و تازه تاسیس به نام mountains که البته طراح ارشد بازی شاهکار monument valley را در تیم خود دارد.
داستان فلورنس، داستان دختری بیست و پنج ساله به همین نام است که درگیر زندگی روزمره و کارهای روتین هر روزه ست. در واقع فصل اول بازی با هدف تاکید بر همین وجه روزمرگی فلورنس تدوین شده است. ما همراه با فلورنس از خواب بیدار می شویم. مسواک میزنیم، صبحانه میخوریم، به سر کار میرویم و در انجام تعدادی از حساب و کتاب های شرکت به فلورنس کمک میکنیم، از کار به خانه برمیگردیم، یک تماس تلفنی با مادرمان برقرار میکنیم، دوباره یک وعده غذایی تناول میکنیم و به آماده ی خواب می شویم و روز دوم به همین منوال.
در تمام لحظات این بخش از بازی، فلورنس چهره ای سرد و بی تفاوت دارد. او در اینستاگرام خود، عکس های دوستانش را با نگاهی می اندازد و لایک میکند. همیشه در مسیر هدفون بر گوش دارد تا ارتباطش را با محیط بیرون به کل قطع کند. حتی زمانی که با مادرش هم تلفتی صحبت میکند، بیشتر شنونده است و ظاهرا آرزو دارد مادرش هرچه زودتر گوشی را قطع کند. پس در حلال این فصل متوجه می شویم فلورنس دختر شادی به نظر نمی رسد.
اما داستان بازی از جایی آغاز می شود که او یک روز در مسیر برگشت به خانه، شارژ گوشیاش تمام می شود. پس ناچارا هدفون را در کیفش می گذارد و برای اولین بار با گوشهایی غیر مسلح در خیابان قدم میگذارد. و همین روز، همین پیشامد تصادفی، همین لحظه خاص تبدیل میشود به یکی از نقاط عطف زندگیاش. عطفی که زندگی، نگاه و طرز فکرش برای همیشه دستخوش تغییرات میکند.
او در مسیر، از دور نوای یک موسیقی دلنشین را می شنود. همچون زامبیای که بوی گوشت تازه را از دور حس میکند و قدم به قدم به شکار نزدیک میشود، فلورنس هم، مدهوش از جادوی موسیقی، ناخوادآگاه به سمت منبع صدا، پرواز میکند. بله، واقعا در انیمیشنی که از بازی به نمایش گذاشته می شود، فلورنس در این لحظه پرواز میکند که استعاره از سبکبالی و پرواز روح او بعد از شنیدن این قطعی ویولنسل گوش نواز است.
در نهایت فلورنس به سر چشمه ی صدا میرسد. پسرکی با لباس های ساده و چهره ای آرام و صمیمی،کنار خیابان مشغول نواختن است و این نقطه آغاز آشنایی فلورنس با پسر و فصل جدید بازی است. حالا در این فصل، چهره ی عبوس و سرد فلورنس، جای خودش را به صورتی خندان و چشمانی براق داده است. در این فصل ما همان کارهای روزمره ی فلورنس نظیر مسواک زدن و غذا خوردن و استراحت کردن را دوباره انجام میدهیم. اما اینبار در کنار فلورنس، پسرک هم هست و همان کارهای پیش پا افتاده ی فصل اول، اینبار طعم متفاوتی دارند.
در یک فیلم کمدی رمانتیک هالیوودی،اینجا پایان کار است. یافتن عشق و لمس شادی توسط قهرمان داستان. اما در فلورنس، این تازه شروع داستان است. شاهکار فلورنس زاویه دیدش به مقوله ی عشق و نگاه واقعگرانه به آن است. نمیخواهم خیلی داستان بازی را باز کنم تا اگر هنوز سراغ بازی نرفته اید، تازگی اثر برایتان از بین نرود.
داستان نقش مهمی در فلورنس دارد. تا حدی که میتوان عنوان کرد شما بیشتر از یک بازی، با فیلمی یک ساعته طرف هستید. و وظیفه ی شما به عنوان گیمر، تنها ورق زدن صفخات این داستان است که خب این موضوع تا حدی به گیم پلی بازی صدمه زده. جدا از زمان کوتاه بازی، چالش خاصی پیش روی گیمر در مراحل بازی نیست. کل گیم پلی بازی محدود است به انجام جمع و تفریق در محیط کار فلورنس، رنگ آمیزی دفتر نقاشی و نهایت حل چند پازل کوچک. سازندگان بازی میتوانستند با قرار دادن چند معما یا مینی گیم در بطن بازی در زمینه گیم پلی هم بی اشکال ظاهر شوند و یک شاهکار بی چون و چرا خلق کنند. اما به هر حال این تصمیمیست که اتخاذ کردهاند و حتما دلایل خودشان را دارند که اشکالی هم ندارد. فراموش نکنیم شاهکاری همچون هوی رین هم از گیم پلی غنی بهره مند نبود.
فلورنس برای روایت همچین داستان چند لایه ای ،از هیچ دیالوگ یا نوشته ای استفاده نکرده و وقتی نقش کلام در داستان حذف می شود، آنجاست که وظیفه ی طراحی و موسیقی دو چندان می شود.چرا که هر تما از بازی باید حاوی داستان بازی باشد.و فلورنس در این زمینه کمبودی ندارد.کم تر بازی را میتوانید پیدا کنید تا این حد وابسته به فرم بصری باشد.فریم به فریم فلورنس در حال صحبت کردن با ماست.هر رنگی که در بازی استفاده شده،متناسب با حال و هوای آن فصل از بازیست. فصل ابتدایی که نشانگر تنهایی فلورنس است، رنگ غالب، زرد است.بعد از عاشق شدن فلورنس، صورتی را میتوان در گوشه کنار بازی دید. و هرچه با انتها نزدیک تر میشویم، رنگ های بازی هم تیرهتر میشود.
حتی هندسه هم در خدمت داستانگویی بازیست. هر زمان که فلورنس مشغول گفتگو با پسر است، حرف هایشان یه شکل قطعاتی رنگی بالای سرشان نمایان میشود. هنگام صحبت های عاشقانه، این قطعات گوشه هایی نرم و دایره وار دارند. اما حین مشاجره، این قطعات شکلی سخت و خشن با رنگی تیره پیدا می کنند.
گفتیم که پسر، موزیسین است و سازی هم که میزند، ویلونسل است و جالب که قطعات موسقی بازی هم اکثرا ویولنسل هستند. قطعاتی به راستی شنیدنی و ماندگار و همسو با حال و هوای هر فصل از بازی. بهتان اطمینان میدم در اواخر بازی، موسیقی قدرت گرفتن چند قطره اشک از شما را دارد.
بعد از پایان فلورنس،یاد فیلمی افتادم که چند سال پیش دیدم. فیلمی بنام blue valentine هم آن هم به مانند فلورنس، مرثیهایست در باب زندگی، تکرار، عشق و جدایی. اگر از فلورنس لذت بردید، تماشای این فیلم هم خالی از لطف نیست.
نویسنده :علیرضا خانی عضو تیم آلفاکلاب